گفتم فكر میكنی آخرين لحظه به چی فكر میكردن؟
گفت به لذت سقوط.
گفتم به لذت سقوط؟ تو ميفهمی چقدر سخته كه بدونی قرار سقوط كنی و بميری؟
گفت همه چيز اولش سخته، ديدی وقتی میخوای بپری توی استخر پر از آب چقدر ميترسی؟ اما همين كه پريدی ديگه ترسی وجود نداره، همهی ترست ميشه دغدغهی نجات دادن خودت و لذت بردن از آبی كه قرار توش شنا كنی. كی میدونه وقتی بپری توی آب حتما زنده میمونی و خفه نميشی؟ سقوط هم همينه. وقتي سقوط كردی بايد فكر كنی به رها شدن توی هوا و لذت بردن ازش و دغدغهت بشه دست و پنجه نرم كردم باهاش.
گفتم آره آدما وقتی توی شرايط كسی نباشن راحت حرف ميزنن. اگه اينطوريه چرا هر بار موقع بلند كردن هواپيما دستت ميلرزه؟
خنديد و گفت دنيا يه جور نميمونه.
يك ماه بعد وقتی جعبه سياه پروازی رو پيدا كردن كه خلبانش بود و صداهای ضبط شدهی موقع سقوط رو گوش دادن فقط گفته بود، يادته بهت چی گفتم؟ حالا كه بیبال داريم میميريم، بايد از غرق شدن توی هوا لذت ببريم.